اشاره: در اين نوشتار، ابتدا به تفاوت ((فلسفهي دين)) و ((كلام جديد)) اشاره ميشود، سپس ((تعريف دين از منظر دين پژوهي جديد)) صورت ميگيرد، پس از آن، تقسيم ((دين)) به ((اديان سنّتي)) و ((اديان دنيوي))، و تقسيم ((اديان سنّتي)) به ((وحياني)) و ((غير وحياني)) مطرح ميشود. |
به دنبال تكيهي اديان وحياني بر وحي، در باب ماهيّت وحي، به سه ديدگاه اشاره ميشود، آن گاه ديدگاه گزارهاي به تفصيل خواهد آمد.
نوشتهي حاضر تقرير سلسلهي درسهاي ((مهدويّت و مسائل كلامي جديد)) از استاد دكتر رضا حاجي ابراهيم است كه در ((مركز تخصصي مهدويت)) در قم براي جمعي از طلاب و دانش پژوهان ارئه شده است.
در آمد:
"مهدويت و مسايل جديد كلامي" مشتمل بر بخشي از مسايل جديد الورود در حوزه كلام يا فلسفهي دين است كه لوازم و پيامدهايي در ارتباط با مهدويت (به روايت شيعي) دارند. به همين جهت، پس از بيان تعريفي كوتاه از كلام جديد و فلسفهي دين و اشاره به تفاوتهاي اين دو، با طرح مباحثي مثل ديدگاه تجربي در باب وحي، تكثر گرايي ديني، سكولاريزم و... نتايج حاصل از اين آراء در باب مهدويت استخراج شده، مورد نقد و بررسي قرار ميگيرد.
((كلام)) با ((فلسفهي دين)) به لحاظ روش و غايت و موضوع، تفاوت دارد. دانش كلام، دانشي است كه غايت آن، دفاع از آموزههاي ديني خاص است و به همين جهت، دانش كلام، هميشه، به صورت مضاف يا به صورت يك اسم مركب وصفي به كار ميرود و گفته ميشود: ((كلام اسلامي)) يا ((كلام مسيحي)) و مانند آن، در حالي كه ((فلسفهي دين))، چنين نيست؛ زيرا، فلسفهي دين، اوّلاً از همهي تعاليم يك دين بحث نميكند، بلكه از آموزههاي مشترك بينالاديان بحث ميكند و ثانياً، در مقام دفاع از تعاليم يك دين نيست و لذا بعضي از فيلسوفان دين، در بحث خداشناسي، نهايتاً به اين نتيجه ميرسند كه هيچ كدام از ادلّهي كه بر له وجود خدا اقامه شده است مثبت وجود خدا نيست يا بعضاً ملحد يا لاادري هستند. از اين رو، دانش كلام، به عنوان دانشي مطرح است كه يا بيموضوع است يا يك عنوان مشيري براي موضوعاتاش درست ميكنيم و ميگوييم: ((آن، دانشي است كه از گزارههاي متون مقدس ديني با غايت دفاع از تعاليم و متون ديني خاص، بحث ميكند و از روشهاي متنوّعي مانند روش تجربي يا عقلي يا روش تاريخي يا روش شهودي ممكن است استفاده بكند)).
اوّلين بحث ما، وحي و تجربهي ديني است. مقدّمتاً، مستحضر هستيد كه ما، در يك تقسيم، اديان را به اديان وحياني و غير وحياني، تقسيم ميكنيم. اديان غير وحياني، مثل نوع آيينهايي است كه در شرق دور پيرواني دارند. بوديسم، تائوئيسم، شينتو، كنفوسيوس، از اين دسته است. اديان وحياني، مثل اسلام، يهوديّت، آيين زرتشت و آيين صابئي است. همهي اينها، ريشههاي وحياني دارد.
البته وجه اطلاق دين بر اين دو دسته از اديان، صرفاً، از باب شباهت خانوادگي است.
يكي از مسايل مهم در ابتداي هر كتابِ فلسفهي دين، مقصود ما از دين، يعني تعريف و تفسيري است كه از دين ميكنيم، چون، در ميان اديان، آن قدر فاصله هست (هم به لحاظ عقايد، هم به لحاظ مناسك و عباديّات، حتّي در امور حقوقي) كه اساساً شما نميتوانيد وجه مشتركي ميان اديان بيابيد.
در تقسيم دين به وحياني و غير وحياني، اين گونه نيست كه ما، ابتدا، مَقْسمي داشته باشيم و بعد قيودي به آن بزنيم و با اين قيود، اقسام درست شود و مقسم واحد را شايد در بين اينها نشود پيدا كرد. لذا بعضي فيلسوفان، مثل جان هيك، در ابتداي كتاب خودش (فلسفه دين) ميگويد، ما كه بر اديان مختلف شرقي و غربي، وحياني و غير وحياني، دين اطلاق ميكنيم، اين اطلاق، از باب شباهت خانوادگي ويتگنشتاين است.
ويتگنشتاين، در بحثهاي خود، بحثي را در باب تعريف مطرح كرده است. او ميگويد، ما وقتي ميخواهيم اشياء را تعريف كنيم، بر خلاف گذشتگان كه فرض ميكردند مثلاً اين افراد انساني، حقيقتي و گوهري - مثلاً ذاتيات - مشتركي دارند، ايشان معتقد است كه ما نميتوانيم چنين گوهر و ذاتياتي را قايل باشيم.
و، در برابر اين پرسش كه ((چهگونه است با اين كه افراد متفاوتاند، يكي قد بلند است و يكي كوتاه قد، و يكي سفيد روي است و يكي سياه روي، بر همه، انسان اطلاق ميكنيم؟))، او ميگويد، اطلاق يك لفظ و اسم واحد به افرادي كه ميانشان حقيقت و گوهر واحد فرض نكردهايم، از يك طرف، و در عين حال، اين افراد، همگي، هم در يك ويژگي واحد با هم شريك نيستند از طرف ديگر، و بعضي، بلند قد، و بعضي، كوتاه قد، و بعضي، سفيدند، و بعضي سياهاند، و نه در رنگشان و نه در ابعادشان و نه در ويژگيهاي بدني يا ذهنيشان، همه، يك خصيصه ندارند، از باب شباهت خانوادگي است. شما، اگر فرزنداني را در يك خانوادهي پر جمعيّت ببينيد، فرزند اوّل و فرزند دوم، در سه خصيصه ممكن است شريك باشند؛ يعني، اگر ويژگيهاي فرزند اوّل و دوم را ببينيم، فرزند اوّل و دوم، ممكن است در دوخصيصهي Bو Cبا هم شريك باشند، و فرزند دوم و سوم، ممكن است در دو خصيصهيE و F شريك باشند و به همين ترتيب، فرزند سوم، ممكن در ويژگي Hو G با فرزند چهارم، شريك باشند. الان شما اين چهار فرزند را با هم مقايسه كنيد، ميان اينان، يك ويژگي مشتركي كه براي همه باشد و در هيچ كدام مستثنا نباشد، پيدا نخواهيد كرد، امّا دو به دو كه باهم بسنجيم، شباهتهايي دارند. دوتاي اوّل، در اجزاي صورت با هم شبيهاند، و دوتاي دوم، مثلاً، در تناسب اندام، و آن دوتاي سوم، مثلاً، نحوهي گفتار يا رفتارشان شبيه است، امّا في المجموع، بخواهيد شباهت واحد پيدا كنيد، نخواهيد يافت. ويتگنشتاين ميگويد، شما وقتي يك اسم واحدي مثل "انسان" را بر افراد مختلف انساني اطلاق ميكنيد، از اين باب است كه ولو ميان همهي افراد، يك ويژگي واحد نمييابيد، امّا در هر مجموعهي افراد با هم، ميتوانيد مشتركاتي پيدا كنيد و بر اساس اين مشتركات (شبيه اشتراكاتي كه در چند تا خواهر و برادر وجود دارد) يك نام واحد بر آنان اطلاق ميكنيد.
حرف ((جان هيك)) اين است كه در مقام تعريف دين، شما نميتوانيد يك گوهر واحد و ماهيّت واحد كه همهي اديان را تحت پوشش قرار دهد، پيدا كنيد. بنابراين آيين بودا و اسلام و... را دين ناميدن، از باب شباهت خانوادگي است؛ يعني، هر دو دين را كه بگيريم، يك سري مشتركاتي دارد. آيين بوديسم با آيين اسلام، ولو اين كه دومي، وحياني است و اوّلي، غير وحياني، در يكي خدا مطرح است و در يكي خدا مطرح نيست، در عين حال، پارهاي اخلاقيات مشابه را تعليم ميكنند، يا يك سلسله عقايد مشترك دارند، مثلاً خلود نفس.
آن گاه، مثلاً آيين بودا با آيين هندو، در يك سري مسائل مشترك است و... و همين طور هر آييني با آيين ديگر، در يك سري از مسائل مشتركاند و بدين سان داستان شان، همان داستان خواهران و برادران است.
از نگاه دين پژوهي جديد، ((دين))، در معناي عامّاش به معناي يك نظامي از باورها است كه به اديان دنيوي و اديان سنّتي، تقسيم ميشود. آن چيزي كه ما الان داريم دربارهي آن بحث ميكنيم، همه، مربوط به اديان سنّتي است. اول، دين را از ديدگاه دين پژوهي جديد معادل گرفتيم با نظامي از باورها كه اين نظامي از باورها ممكن است جنبه ماورايي داشته باشد، توجه به بالا، خدا، توجه به معاد، دين را به اين معنا اديان سنتي ميگوئيم كه البته آئين بوديسم و آئين شينتو و غيره جزء همين اديان هستند.
در دين پژوهي جديد دين را به معناي وسيع استعمال ميكنند نظامي از عقايد و دين سنتي به اين معناي عام را به وحياني و غير وحياني تقسيم ميكنيم.
نكتهي مهم، اين است كه در اديان وحياني، تكيه گاه مهم دين، مسئلهي وحي است. اين اديان، محتواي خود را از جهاني و راي جهان مادي ميدانند و به همين جهت، آن چه در آنها محوريّت دارد، مسئلهي وحي است.
در مسيحيّت، معمولاً، دو تفسير از مسئلهي وحي وجود دارد: يكي، وحي به عنوان تجلّي خدا، و يكي، وحي به معناي القاي حقايقي از سوي خداوند. تجلّي خداوند در مسيحيّت، بيشتر از اين جا سر چشمه ميگيرد كه عيسي مسيح كه از نگاه ما پيغمبر خدا است، از نگاه مسيحيان، پيغمبر خدا نيست، بلكه به يك معنا، خود خدا است؛ يعني، تجسّم ناسوتي خدا است. خدا، وقتي يك پيكر جسماني پيدا ميكند، در قالب ابنللَّه تجسّد مييابد، و عيسي مسيح ميشود. لذا، كساني كه عيسي مسيح را ديدهاند و از وي پيامي آوردهاند، ((رسول))اند؛ يعني، كساني كه عيسي مسيح از طريق آنان، دارد براي ما پيامي ميدهد. به همين جهت، وحي از اين چشم انداز، تجلّي تاريخي خداوند است. اين كه در مقاطع مختلف، عيسي مسيح، (چه در زمان حياتاش و چه در زمانهاي بعدي)، براي مسيحيان متجلي ميشود، اين يك معناي از وحي بوده است كه در گذشته در مسيحيّت خيلي غلبه داشته است.
البته، مراد از تجلّي، نه تجلّي به معناي تجلّي عام در عرفان، بلكه تجلي در قالب عيسي مسيح است. گاهي هم وحي از اين چشم انداز، به معناي ((القاي حقايقي از سوي خداوند)) است.
اين دو تفسير، از نگاه مسيحيّت است. هر دو نظريه، در طول قرون وُسطي، وجود داشته است. از نگاه دين اسلام، مستحضريد كه ((وحي))، تجلّي خدا نيست، بلكه وحي، تجلّي خدا در قالب كتاب او است و سخن او است كه بيان ميشود. وحي، عبارت است از سخن حق.
از نيمهي قرن نوزدهم به اين سو، طرح ((وحي)) به عنوان يك نحو تجربهي ديني و تجربهي نبوي در عالم مسيحيت به شدّت مطرح شد و پس از آن، به خاطر مشكلاتي كه در ميان مسيحيان وجود داشت - كه اشاره خواهم كرد، انشاءاللَّه، - كساني وحي را نه به عنوان ابلاغ حقايقي از سوي خداوند به پيامبر، بلكه به عنوان تجربهي ديني پيامبر مطرح كردند.
نكتهي سومي كه الان ميخواهيم بگوييم، در واقع، طرح سه ديدگاه است كه يكي يكي بايد آنها را بحث كنيم و ربطشان را با بحث خودمان كه مهدويّت است توضيح دهيم.
نكتهي اوّل، اين بود كه اديان، يا وحياني هستند يا غير وحياني و در اديان وحياني، وحي، نسبت به آموزههاي ديني، محوريّت دارد. نكتهي دوم، تفاوت تلقي از وحي در ديدگاه مسيحيّت و ديدگاه اسلامي است كه در ديدگاه مسيحي، گاهي وحي، حقايق القا شده از سوي خدا تفسير ميشود، و گاهي تجلّي خدا، در حالي كه در ديدگاه اسلامي، وحي، عبارت است از سخن خدا يا به بيان ديگر، تجلّي خداوند در كلام او، چنان كه اين تعبير، از حضرت امير آمده: ((فَتَجَلَّي لَهُم سبحانه في كتابه من غير أن يكونوا رأوه.)).(1)
در واقع، حضرت ميفرمايند، خداوند، در كتاباش، براي انسانها تجلّي كرده است، نه اين كه در قالب انساني يا در وضعيت ديگر تجلّي كرده باشد.
حالا، نكتهي سوم ديدگاههاي مهم در باب سرشت و طبيعت وحي است. در اين باره، سه ديدگاه اساسي در مسيحيت وجود دارد. بسياري از متفكّران مسلمان هم كه بحثهاي جديد كلامي را مطرح كردهاند، به تأثير پذيري از اين ديدگاهها، پارهاي از مباحث را منتقل و عيناً بر عالم اسلام تطبيق كردهاند.
اوّلين منظر، ديدگاه گزارهي است. اين ديدگاه، عملاً، در قرون وسطي مطرح بود. دومين ديدگاه، ديدگاه تجربي است. اين ديدگاه، از قرن نوزدهم، در الهيات ليبرال مطرح شد. الهيات ليبرال، را گاهي به ((الهيات اعتدالي))، ترجمه ميكنند. پايه گذار اين الهيات، تقريباً، آقاي ((شلاير ماخر)) در قرن نوزدهم است كه اساساً نظريهي ((وحي)) را به عنوان يك تجربهي ديني، با صراحت، بيان كرد و به لوازماش پرداخت.
در مورد تفسير وحي به تجربهي ديني، ممكن است يك ريشهها و رگههايي رادر انديشهي قرون وسطي بيابيم، امّا اساساً، از قرن نوزدهم به اين سو، اين ديدگاه تجربي مطرح شده است، امّا ديدگاه گزارهاي، عمدتاً، مربوط به قرون وسطي است؛ يعني، وحي را، مجموعهي حقايقي ميدانستند كه سرچشمهاي ماورايي داشت و نه صرف يك مواجهه با خدا.
ديدگاه سوم، ديدگاهي است كه بعضي از متكلمان و متألّهان مسيحي به تبعيت از بحث آستين در فلسفهي تحليلي مطرح كردهاند.
كاري كه ما ميبايد انجام دهيم، اين است كه ابتدا، تصوير و نمايي كلّي از اين ديدگاهها عرضه كنيم؛ يعني، روشن كنيم كه مقصود ما از اين ديدگاهها چيست و بعضي لوازم قريب اين ديدگاهها را متذكّر شويم و آنگاه بگوييم پذيرش بعضي از ديدگاهها، چه لوازمي نسبت به حقايق ديني ما، خواهد
داشت مثلاً در مورد امامت و مهدويّت، چه لازمهاي خواهد داشت.
ديدگاه گزارهاي، لُباش اين است كه وحي، يك نحوه انتقال اطّلاعات است كه خداوند يا فرشته وحي به پيغمبر القاء ميكند و اين اطّلاعات در مقام القاء شدن، جامه و خصلت زباني ندارد و خود پيغمبر، است كه اينها را در يك قالب زباني ميريزد و يك جامهي زباني خاص را بر اينها ميپوشاند و به صورت جملات و عباراتي به آحاد امّت خودش منتقل ميكند. بنابراين، از اين منظر، وحي، نوعي انتقال اطّلاعات است.
توجّه شود كه پيام يا حقايقي كه خدا يا فرشتهي وحي به پيامبر القاء ميكند، از سنخ گزاره است. مقصود ما از گزاره يك اصطلاح خاصي است كه توضيح خواهم داد. در منطق وقتي شما ميگوييد گزاره يعني سخن مركب يا لفظ مركب تام خبري كه صدق و كذبپذير است اين معناي از گزاره (كه مقصود يك جمله است منتهي جمله خبري با اسناد تام قابل صدق و كذب) اين اصطلاح در بحث فعلي مقصود نيست گزارهيي كه ما داريم در اين جا به كار ميبريم، دقيقاً، نقطهي مقابل جمله است، در اصطلاحي كه در فلسفهي منطق وجود دارد. شما وقتي ساختار يك جمله را ميبينيد، مثلاً ((اين تخته، سفيد است.)) و ((اين ماشين، آبي رنگ است.))، يك عبارت و ساختاري داريد و يك مضمون و محتوايي. آن چه كه در واقع، مضمون و محتواي پيامِ اين "عبارت" است، آن را به اين اصطلاح، ((گزاره))، و آن چه كه ساختار صوري اين عبارت است، مثل ((الف، ب است)) اين را جمله ميگويند و چهار فرق ميان فيلسوفان منطق بين ((گزاره)) و ((جمله))، گذاشته شده است.
فرق اوّل، اين است كه ممكن است يك ((گزارهي واحد)) داشته باشيم كه ميتواند با جملات متعددي بيان شود. چون گزاره عبارت شد از محتواي يك عبارت، و ((جمله)) عبارت شد از صورت و ساختاري كه محتوا در آن بيان ميشود مثلاً ميگوييم: ((اين تابلو، از تابلوي كلاس اوّل، كوچكتر است)) و ((تابلوي كلاس اوّل، از اين تابلو، بزرگتر است.)). اين دو عبارت با هم فرق دارد، ولي يك معنا و محتوا را افاده ميكند.
فرق دوم گزاره و جمله، اين است كه گاهي، جمله واحد است، ولي گزاره ميتواند متعدد باشد. مثلاً اين كه ما بگوييم: ((او آمد))، بسته به اين كه مراد از ((او))، ((زيد)) باشد يا ((عمرو))، گزارهها مختلف است؛ با اين كه جمله، يكي است.
تفاوت سوم ميان گزاره و جمله، اين است كه جملهي واحد، به تعدّد زبانها، متعدّد است، ولي گزاره، يكي بيشتر نيست. مضمونِ ((اين ديوار، گچي است)) را با زبانهاي گوناگون فارسي و عربي و انگليسي و... ميتوان فهماند. حالا گاهي من به فارسي ميگويم اين ديوار گچي است گاهي هم مثلاً به انگليسي ممكن است عبارت ديگري را بكار ببريم، گزاره يكي بيشتر نيست ولي در زبانهاي متعدد گزارهي واحد به تبع زبانها در جملات متعدد بيان ميشود.
تفاوت چهارم، اين است كه گزاره، متّصف به صدق و كذب ميشود، ولي جمله، متّصف به با معنايي و بيمعنايي ميشود. جملاتي هستند كه معنا ندارند، مثل اين كه شما بگوئيد: ((چهارشنبه، آبي است))، يا ((سهشنبه در رختخواب است)). اين جملات، در واقع، جملاتِ بيمعنا هستند. بيمعنايي آنها هم از اين جا نشئت گرفته كه شما داريد اوصاف و محمولاتي را به اين موضوع نسبت ميدهيد كه نسبت به موضوع، قابل حمل و قابل اسناد نيستند. فرنگيان، اين را ميگويند خطاي مقولي )Category mistake(. در اين جا، مفردات، معنا دارند، ولي تركيب آنها، معنايي ندارد.
گزارههاي اين دو جمله، غلط هستند. منشأ غلط بودن اين دو، سالبه به انتفاع موضوع بودنشان است؛ يعني، موضوع اين دو جمله، كه ((زمان)) باشد، اصلاً، رنگ نميپذيرد و مكان ندارد.(2)
اين تفاوت چهارم، در خصوص جملات اخباري است.
اينك كه معناي ((گزاره))، روشن شد، ميگوييم، منظور ما از گزاره در اين جا، معناي عامتري است؛ يعني، تنها، جملات اخباري منظور ما نيست، بلكه جملات انشايي هم در اين جا مدّ نظر ما است.
گزارههايي كه به عنوان پيام يا حقيقت، به پيامبر منتقل ميشود، لازم نيست كه از سنخ گزارهي منطقي يعني اخباري باشد، بلكه ممكن است صورت انشائي هم داشته باشد.
خوب، حالا، با حفظ اين تفاوتها ميان گزاره و جمله، ديدگاه گزارهاي در وحي، عبارت است از اين كه شما، نوعي پيام، نوعي اطّلاعات، نوعي حقايق را، مستقيماً، از خدا يا ملك يا واسطهي وحي دريافت كنيد تا به شما اطلاق پيامبر بشود و بعد هم چون اينها از جنس حقايق محتوايي هستند، لذا صورت زباني مشخّص و قالب زبان خاص و عبارات معيّن ندارند.
اين، نكتهي بسيار مهمي است كه از نظر ديدگاه گزارهاي، القاي پيام، صورت زباني خاص ندارد و پيامبر است كه به آن، قالب زباني ميدهد.
بزرگان از دانشمندان و فيلسوفان اسلامي، ديدگاهشان، ديدگاه گزارهيي است. شهيد مطهري، در دو كتاب وحي نبوت و نبوت حرفشان اين است كه روح انسان، دو وجه دارد: وجهي به سمت بالا و وجهي به سمت پايين. با وجهِ به سمتِ بالا، حقايقي را در بالا درك ميكند و بعد اين حقايق، تنزّل پيدا ميكند تا ميرسد به مرحلهي خيال و صورت زباني پيدا ميكند. ايشان، براي اين كه عكس اين فرايند را توضيح دهد، ميگويند، ما، با حواسمان، ادراكاتي حسي داريم و اين دادههاي حسي، ميآيند در مرحلهي خيال، و در واقع، از مادّهي بيروني منقطع ميشوند، امّا هنوز بعضي خواص مادّه را دارد و بعد اينها از اين امور هم زايل ميشوند و به حالت عقلاني، يعني كلّي و معقول ميرسند.
شهيد مطهري ميگويند، وحي هم يك مكانيزم عكس است؛ يعني، پيامبر، در مقام وحي، با يك حقايقي و معقولاتي در جهان ديگري آشنا ميشود و به آنها معرفت پيدا ميكند و بعد آن حقايق، وقتي، در قوّهي خيال پيامبر، تنزّل پيدا ميكند، صورت زباني ميگيرد.
ديدگاه فيلسوفاني مانند ابن سينا و صدر المتألهين و حتّي شيخ اشراق و كساني مانند غزالي همين است، تنها ابن خلدون، در يك جا، ميگويد، وحي، در واقع، حقايقي است كه به همين زبان القاء شده يعني كه زبان و خصلت زباني داشتن وحي را در تنزّل وحي ايشان لحاظ ميكند و الّا نوع فيلسوفان را ببينيد ديدگاه گزارهاي را باور دارند. و نظر دكتر سروش ديدگاه تجربي است كه حالا ميرسيم او اصلاً وحي را حقايق نميداند گزاره هم نميداند وحي يك مواجه با امر قدسي است. ديدگاه دكتر سروش اين است كه وحي نه از سنخ عباراتي است كه پيامبر در قرآن گفته نه حتي مضمون و پيام اين عبارات كه بگوييم اين عباراتش از پيامبر است و مضمونش را خداوند فرستاده هيچ كدام، از نظر آقاي سروش اصل وحي عبارت است از مواجهه پيغمبر با خدا يا با فرشته وحي، همين.
امور اساسي در يك محاوره و گفت و شنود، شش امر است: گوينده؛ مخاطب، پيام؛ مواجهه، (مستقيم يا غير مستقيم)؛ زمينه و بستر مواجهه؛ نمادهايي كه شما به واسطهي آنها پيام را منتقل ميكنيد.
عملاً، در ديدگاه گزارهاي، سه ركن بيشتر وجود ندارد: گيرنده؛ فرستنده؛ پيام. لازمهي دريافت وحي، اين است كه يك مواجههاي صورت گيرد و اين مواجهه هم حتماً در يك زمينهاي هست. اينها ديگر جزء وحي نيستند امور ملازمي هستند كه همراه وحي اتفاق ميافتد.
نكتهي ديگر در ايدهي وحي گزارهاي اين است كه تجربهي ديني، گاهي وحياني است و گاهي غير وحياني؛ يعني، پيامبر، گاهي در تجربهاي وحياني مطالبي را ميگيرد و گاهي تجربهي ديني او، تجربهي غير وحياني است، مانند معراج. معراج، يك تجربهي ديني پيامبر است كه وحياني نيست؛ يعني، آن چه كه پيغمبر ديده است، آنها، چيزي نبوده است كه جزء قرآن باشد و جزء وحي منزل بر پيغمبر، بلكه تجربهاي است غير وحياني.
اين تجربهي ديني غير وحياني، چند دسته است كه بعداً توضيح داده ميشود.
--------------
پي نوشت :
1) نهج البلاغه، خطبه 147.
2) به فلسفهي منطق از سوزان هاك و در آمدي بر معرفتشناسي معاصر ديني از آقاي محمّد تقي فعّالي مراجعه شود.